۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

دید !

هنوزم دست و پام می لزره وقتی ...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

زندگی

زندگی ما همه آن تصاویری است که از کودکی در ذهن داریم ...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

نیاز

آدم وقتی گرسنه میشه غذا می خوره ، وقتی تشنه می شه آب می خوره ، خسته می شه می خوابه . این نیازها برای همه انسانها هر جایی که باشند یکسان و راه حل راحتی هم داره ، اگه غذا نبود یه تیکه نون و می شه خورد ، اگه آب سرد و گوارا نبود می شه آب گرم نوشید ، اگه تخت پر قو نبود روی زمین می شه خوابید .
همه به خنده به تفریح به شادی به کار به پول و خیلی چیزهای دیگه نیاز دارن ولی هر کسی یه جوری به اینها نگاه می کنه و با توجه به فلسفه خودش با نیاز های که داره برخورد می کنه .
من گرسنه بشم غذا می خورم ، تشنه بشم آب می خورم اما یه چیزی هست که داره منو عزاب می ده .
من غم دارم که نمی دونم چیکارش بکنم ، صحبت کردم دوا نشد ، بحس کردم دوا نشد ، بی خیال شدم دوا نشد ، بی دلیل خندیدم دوا نشد ، مست شدم دوا نشد ، قدم زدم ، کتاب خوندم دوا نشد ، نوشتم دوا نشد ، عکس گرفتم دوا نشد ، فکر کردم دوا نشد ، من حتی گریه کردم اما دوا نشد برای غمی که دارم . غمی که داره نابودم می کنه .
حاضرم هرچی دارم بدم که غم ولم کنه ، پول بدم ، کارم رو بدم ، دستم و پام حتی حتی حاضرم دوربینم رو بدم که غم نداشته باشم که ولم کنه این غمی که داره منو زجرم می ده .
نمی دونم چه گناهی کردم که اینه تاوانش ، من که به کسی بدی نکردم .
همه از من انتظار دادن همه ، هر کس که من رو می شناسه از من انتظار داره ، اما من چی من از کی انتظار داشته باشم به خدا دیگه نمی تونم ، انرژی ندارم .
جونم ولی جوونی بلد نیستم ، غمی که دارم جونیمم ازم گرفت .
با خودم فکر به آخرش ، که چی قراره بشه !؟
اما نتیجه .............. فقط همینه ، جای خالی که ...




۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

امروز من

من اینقدر می خندم
که یادم بره امروز
قرار بوده گریه کنم .



۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

سوپ جو و کبوتر


رفتم خرید ، چشم افتاد به جو پوست کنده مناسب برای سوپ . هوس سوپ کردم  ، جو خریدم که سوپ بپزم . من آشپزی را کار قشنگی می بینم که نتیجش سیر شدن آدم ، تقریبا خوب آشپزی می کنم . از خرید که برگشتم بعد از این که رفتم توی آشپز خانه چیزای که خریده بودم رو گذاشتم روی میز ،اومدی توی اتاقم ، روی تخت دراز کشیدم و تو فکر بودم که متوجه صدای از پشت پنجره  شدم ، دقت کردم متوجه شدم که دوتا کبوتر نشستن پشت پنجره اتاق من ، پنجره رو که باز کردم کبوترها پرواز کردند ، یاد اون بسته جو افتادم که برای سوپ خریده بودم ، رفتم سراغ خریدم و اندازه یه مشت جو برداشتم و ریختم پشت پنجره برای کبوترها ، نمی دونم چرا احساس کردم اون پرنده ها خسته بودند . بعد که دقت کردم دیدم بیشتر او دونه های جو رو خردند . دوباره یه مشت جو ریخم پشت پنجره .
بعضی وقتها متوجه خوردن پرندها می شدم ، همین کار رو ادامه دادم تا جو که خریده بودم تموم شد .
بعد با خودم فکر کردم ، من که اصلاً نمی خواستم جو بخرم ولی هوس سوپ کردم و خریدم اما سوپ نخوردم ولی چند تا کبوتر که احساس می کردم خسته هستن سیر شدند . من هنوز هوس سوپ دارم ولی از سیر شدن کبوترها بیشتر از خوردم سوپ کِیف مردم .
آیا واقعاً همه کارهای طبیعت همین طوره ؟ 


۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

طبیعت

طبیعت همان چیزی را به ما می پوشاند که لایق آن هستیم ، نه کمتر ، نه بیشتر.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

نامه ای به امپراتور


خوشحالمان می کردی ، با ادب بودی ، ادبیات خوبی داشتی ، خوش لباس بودی.
بله آقای امپراتور با شما هستم ، ما شما را نمی شناختیم ، روز اولی که به ایران آمدی اگر توی خیابانهای تهران راه می رفتی هیچ کس به شما نگاه نمی کرد ، کسی امضا نمی خواست و عکس نمی گرفت امپراتور هم نبودی یک آدم معمولی بودی ، افشین قطبی .
 بیشتر هنری هستم تا فوتبالی اما یه چیزهای هم از فوتبال می دانم وبرای علاقه شخصی فوتبال نگاه می کنم . مربی پرسپولیس شدی هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی پیش می آید ، کارت را خوب شروع کردی و جایگاهی برای خودت ساختی ما هم فوتبال می دیدیم و کیف می کردیم از دیدن فوتبال تیمی که شما ساختی ، بیشتر برنده می شدی و ما هم تشویقت می کردیم ، دست می زدیم و هورا می کشیدیم . خوب یادم است که حتی وقتی پرسپولیس در اهواز 4 بر1 به استقلال اهواز باخت هم برایت دست زدیم و اعتراض نکردیم . زمان گذشت و پرسپولیس را قهرمان کردی با وجود این که 6 امتیاز از پرسپولیس کم کردند ولی باز هم قهرمان شد . ثانیه به ثانیه بازی پرسپولیس و سپاهان یادمان هست ، راستش تنها یک بار برای فوتبال گریه کردم آن هم ، همان بازی پرسپولیس و سپاهان بود . بله آقای امپراتور اشک شوق ما را هم در آوردی .
حتماً قبول داری که لقب امپراتور را ما به شما دادیم ما برایتان دست زدیم ما هورا کشیدیم ما باعث شدیم عکستان را روزنامه ها چاپ کنند و شما معروف شوید . آقای قطبی ما شما را دوست داشتیم به شما احترام زیادی می گذاشتیم حتی ما برایتان اشک ریختیم ، اما شما چه کردید ؟ حتما منظورم را می دانید .
عکسی را دیدیم که دلمان شکست آقای قطبی ، عکس که آقایان شریفی نیا و احمد نجفی و جهانگیر الماسی هم بودند اما ما روی حرفمان با شماست .
شما دل ما را شکستید ، آقای قطبی ، وقتی در کره جنوبی شیر مردانی مثل علی کریمی ، جواد نکونام ، حسین کعبی و چند نفر دیگر آن حرکت را کردند شما ندیدید ؟ متوجه نشدید ؟
مگر جو را نمی دیدید و احساس نمی کردید ؟
ما از شما که برایمان یک جنتلمن واقعی بودید همچین انتظاری نداشتیم .
آقای قطبی شما دیگر برای ما محبوب نیستید ، ما دیگر شما را دوست نداریم ، شما دیگر برای ما امپراتور نیستید . اگر یک آدم معمولی خیانت کند مجازاتش مشخص است ، اما مجازات یک امپراتور که میلیونها دل را شکسته چیست ؟
این نامه را نوشتیم تا به شما یاد آوری کنیم چه چه بودید و چه شدید .
یکی از میلیونها سبز دلانِ دل شکسه .ِ




۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

نور


فیلتر



دقت کردید که از اول زندگی همه ما زیر فیلتر بودیم ، همیشه سانسور شدیم .

یعنی از وقتی متولد شدیم تا همین حالا که نفس می کشیم . زمانی که بچه بودیم حتماً پیش اومده که مثلاً وقتی که یک فیلم یا یه شو (که اون زمان مد بود ) رو توی خونه می خواستند ببینند بیشتر از این که به فیلم توجه کنند به بچه های که نشسته بودند و نگاه می کردند بود . وای اگر یه جایی از فیلم حتی دوتا لب به هم نزدیک می شد . خودتون می دونید که چه اتفاقی می افتاد و جالب این که بچه ها هم که این عکس العمل رو می¬دیدن بیشتر کنجکاو می شدند که مگر قراره چه اتفاقی یا چه جنایتی رخ بده ، حتماً برای همین هم هست که وقتی که اون بچه ها که ما باشیم بزرگتر شدیم و حالا شدیم جوان وقتی که یک نفر رو دوست داریم و می خواهیم دستشو بگیریم و ببوسیمش خجالت می کشیم ، هر چند در نهایت این کار رو می کنیم چون دست ما نیست که جلو این اتفاق رو بگیریم ، احساس به یه جایی می رسه که خود به خود این اتفاق پیش می آید ولی به چه سختی . بدن خیس میشه از عرق و چنان پلکها رو به هم فشار می دیم که ... 

برگردیم به زمان کودکی و بعد از آن وقتی که می خواستیم به مدرسه برویم ، دخترها و پسرها باید جدا می¬شدند . مدرسه دخترانه و مدرسه پسرانه ، در صورتی که درهمان زمان ما بعد از ظهر ها با هم بازی می کنیم ولی مدرسه ها جداست .چرا ؟ چون ما پسریم و دخترها دختر . این دلیلش بود که ما اصلاً نمی تونستیم در اون زمان بفهمیم یعنی چی ؟ پسر چیه ؟ دختر چیه ؟ مگه با هم فرق می کنیم ؟ که بهتره ؟ کی بدتره ؟ و از این جور چیزها .

اون زمان همون طور گذشت تا یه ذره بزرگتر شدیم و همون بازی بعد از ظهرها هم قدقن شد ، ما می رفتیم فوتبال بازی می کردیم و دخترها هم عروسک بازی می کردند یا از مادرشون درس خونه داری یاد می گرفتن .

شدیم دبیرستانی¬،¬بعضی وقتها که یکی درسش بهتر یا یکی ضعیفتر بود (مخصوصاً درس ریاضی یا فیزیک ) اگه شرایط محیا بود می خواستیم با هم درس بخونیم که البته یواشکی تحت نظر بودیم . یواشکی چون می خواستن به ما که نوجوان بودیم شخصیت بدن و فکر نکنیم کنترل می شیم ولی به حدی این کار به قول خودمون تابلو بود که ما هم طوری نشون می دادیم که آره داریم درس می خونیم و همین روزها هسته اتم رو می شکافیم یا یه سری فورمول جدید فیزیک کشف می کنیم ولی هیچ وقت از همچین جلساتی هیچ نفهمیدم .

رسیدیم کنکور یا همون زندان یا یه چیزی مثل این . کنکور انگار یه غول بود برای ما . مقایسه می شدیم ، اگه فلانی قبول بشه و تو قبول نشی . انگار، اگر دانشگاه قبول نمی شدیم دنیا دیگه تموم می شد . با کلی استرس درس می خوندیم ، اگه می گفتیم می خوایم یه رشته ای مثل هنر (سینما ، موسیقی ، تأتر ، گرافیک یا مثلاً کشاورزی یا همچین رشته هایی بخونیم انگار بدترین حرف ها رو به پدر و مادر می¬زدیم و در مقابل این حرف ها رو می شنیدیم (¬می خوای مترب بشی ، یا بعد از کلی درس خوندن بری سر زمین بیل بزنی¬...!! ) 

بیشترمون رفتیم دانشگاه ،¬ کسانی که خوش شانس بودن رفتن دانشگاه سراسری کسانی هم که بد شانس بودند آرزوی اون اسکناس پنجاه تومانی بزرگ (دانشگاه تهران ) به دلشون موند و رفتند دانشگاه آزاد که این لکه ننگ تا آخر عمر توی پرونده زندگیشان خواهد ماند . 

دانشجو که شدیم و رفتیم دانشگاه فکر می کردیم چه خبره ! اما هیچی نبود . با آدمهای جدید آشنا می شدیم دوستای جدید روابط جدید ، چشم باز کردیم فهمیدیم یه نفر رو دوست داریم ، خیلی حال قشنگیه دست همو بگیریم با هم حرف بزنیم دست رو موهای هم بکشیم هم دیگرو نگاه کنیم . همه اینها اتفاق افتاد اما وقتی پیاده کنار هم را می رفتیم یه وقتهایی بی اختیار دستامون هم دیگرو می گرفتن اما ما باید دقت می کردیم چون اگه برادرهای بسیج میدیدن تصمیم می گرفتن امر به معروف و نهی از منکر مون کنن و واویلا... .  

اما اگه توی خیابون بودیم بازم باید دقت می کردیم چون یه موجوداتی به نام گشت ارشاد وجود داره ، یه چیزی مثل رباط تقریبا . رباط گفتم چون طبق به برنامه خاص کار می کنن ، اول چند تا سوال بعد به قول خودشون هدایتت می کردن به سمت به ماشین استیشن که در ورودیش مثل در جهنم بود ، که اگه کار به اونجاها می رسید والدین عزیز باید وارد عمل می شدند ، احتمالا موبایل تا چند روزی مصادره می شد و به سری اتفاقات دیگه ...

بگذریم .

حالا هم اینترنت ما فیلتر 

حرف هامون رو باید فیلتر کنیم 

لباسها فیلتر 

رفتار ها فیلتر

حتی کتاب های که می خونیم فیلتر

فیلم اگه از راه قانونی بخریم فیلتر(خدا خیر بده به این آقایون دی و دی فروش)

نوشیدنی ها فیلتر

خوردنی ها فیلتر

بنزین ماشین فیلتر 

و حتی حتی اخیراً رنگ هم فیلتر شده 

وای بر ما



۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

زمان

بعضی وقتها ما فقط چند صدم ثانیه زمان داریم برای یه تصمیم مهم ، یه حرکت اساسی یا قدم درست . دقیقا مثل دو 100 متر که اگر کوچکترین اشتباه رو انجام بدی هیچ زمانی برای جبران نداری ، پس نباید اشتباه کرد چون اشتباه مساوی باختن . ولی برعکس این هم هست اگه از تمام انرژی که داری استفاده کنی سنجیده گام برداری و تمکز کافی داشته باشی می تونی 100 متر رو کمتر از 10ثانیه تموم کنی و بعد از خط پایان به هیچ چیزی به جز شادی کردن فکر نکنی.
و زندگی فقط همینه 100 متر مسافت و یک ساعت بینهایت دقیق که امکان خطا نداره ، اگر بتونی کمتر از 10ثانیه تمومش کنی برنده ای اما اگه شد 11 ، 12 ، 13 ، 14 دیگه تفاوتی نداره چون بالای 10 یعنی باختن . باید به فکر صدم با هزارم ثانیه های باشی که زیره 10 هستند ، هر چه کمتر بهتر .


دیوار ، زندان .


فرق یک آدم زندانی با یک آدم آزاد یک دیوار است . زندانی ها اون طرف دیوار و ما این طرف .


در ظاهر که همین طور است ، اما همین یک دیوار چه کارها با آدم میکنه و چه اثری روی ذهن آدم داره .


ما که این طرف دیوار هستیم مگر چه کار می کنیم ؟


آیا 99% ما کاری بیشتر از خور و خواب و خشم و شهوت داریم ؟


اما چرا زندان این طور تعریف شده ؟


توی زندان هم میشه آسمون رو دید اما در ساعتهای خاص ، همان طور که باید ساعت مشخص غذا ، خورد شاید هروقت که آدم هوس کنه نتونه دوش بگیره یا قدم بزنه ، هر چیزی که دلت خواست بخوری و با تلفن چرت و پرت بگی یا اس ام اس بازی کنی ولی در عوض میشه فکر کرد کاری که خیلی از آدمهای بیرون زندان نمی کنند در واقع بلد نیستند . البته خیلی ها توی زندان هم فکر نمی کنند ولی زندان چون کاری نداری و هر وقت که ساعت یا تاریخ رو می بینی عذاب می کشی فرصت خوبیه برای فکر کردن . من هرگز زندان نبودم ولی انگار بد نیست آدم یک بار تجربش کنه...