۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

چی فکر می کردیم ، چی شد .




حتماًزمان کودکی را یادتان هست ، همان زمانی که زندگی بازی کردن بود و کارتون دیدن و بهانه گرفتن وگاهی شیطنت .

بچه که بودیم دوست داشتیم زود بزرگ بشیم ،لباسای دکمه دار و کفشهای بند دار بپوشیم ریش و سیبیل در بیاریم (دخترا بتونن ابروهاشون و بردارن و آرایش کنن)بریم دانشگاه ، بتونیم رانندگی کنیم و به جای کارتون پسر شجاع فیلمهای که بزرگها می بینند رو نگاه کنیم و از اونها سر در بیاریم  کارهای که دلمان می خواهد رو انجام بدیم.

زمان گذشت و بزرگ شدیم ، لباس ها عوض شد ، ریش و سیبیل در آوردیم آرایش کردیم ، رفتیم دانشگاه ، رنندگی کردیم ، فیلم های درام و اکشن و هنری تماشا کردیم. همه اینها که گذشت تازه فهمیدیم که ما رو گذاشتن توی یه اتاق بتنی که نه در داره نه پنجره بعد هم گفتند که آگه هنرمندی ، مهندسی ، خلاقیت داری یا هر کاری بلدی این گوی و این میدان ، میدان ما همون اتاق بتنی که نه در داره نه پنجره ، بغضی از ما (از جمله خود من) که خیلی سمج بودیم و مثلا پشت کار داشتیم سعی کردیم کاری کنیم ، پس شروع کردیم به گاز زدن به یه دنیا بتون ، آنقدر گاز زدیم این بتنها رو که تمام دندونها مون ریخت و بتن حتی خط هم نشد ، با سر و کله کوبیدیم سرمون ورم کرد اما بتن حتی یه ترک  کوچیک هم برنداشت . دیگه به ما ثابت شده که توی یه اتاق بتنی که نه در داره نه پنجره فقط باید در جا زد و فکر نکرد و احمقانه خندید .

بله ، چی فکر  می کردیم و چی شد .

حالا خیلی از ما با خودمون می گیم کاش بزرگ نمی شدیم ، کاش ریش و سیبیلمون در نمیومد ، کاش تا وقتی زنده بودیم پسر شجاع رو تماشا می کردیم .


عاشورا




ظهر عاشورا بود ، دوربینم را برداشتم و رفتم تا از مراسم عزا داری عکس بگیرم . شهر شلوغ بود و با روزهای عادی فرق داشت ، بعضی از خیابانها ترافیک بود حتی بیشتر از روزهای معمولی . صفهای طولانی ، هرج و مرج ، لباسهای مشکی ، ترافیک زیاد در مکانهای که شربت ، چای یا غذا می دادند . همیشه فکر می کردم این غذاها را به آدمهای به اصتلاح مستحق همان انسانهای که به هر دلیلی ضعف مالی دارند و همین چند غذا هم برایشان غنیمت است ، این فکر خوبی است و اگر این کار درست انجام شود دل خیلی ها شاد می شود .

اما صفهای که من در روز عاشورا دیدم چیز دیگری را نشان میداد ، افرادی که از ماشینهای چند ده میلیونی پیاده می شدند و می رفتند توی صف و حتی بعضی از آنها وقتی یک غذا می گرفتند به سرعت اون غذا رو می گذاشتند توی ماشین مدل بالایشان و دوباره می رفتند توی صف .

ماشین مدل روز ، لباسهای مثلاً گران قیمت ، آرایشهای پیچیده ، یعنی اینها نیازمند هستند ؟

دوربینم هنوز توی کیف بود ، بعد از این که این اتفاقات را دیدم و معنی انسان نیازمند به کل توی ذهنم عوض شد به راهم ادامه دادم ، شهر شلوغ تر شد رسیدم به جاهایی خیلی هرج و مرج بود ، شلوغ بود اما خبری از صف و غذا نبود هر کس به هر طریقی که می توانست فرار می کرد دوباره جمع می شدند و چند نفر موتور سوار که به سمتشان می آمدند دوباره پراکنه می شدند ، دوربینم همچنان توی کیف بود و من از تصمیم منصرف شدم و راه برگشت به خانه را انتخاب کردم ، دو باره با همان صفهای طولانی و انسانهای نیازمن برخورد کردم تا رسیدم خانه ، خیلی گرسنه بودم ، نیمرو با رب گوجه فرنگی درست کردم و نهار خوردم ( جای شما خالی خیلی چسبید ) .

بعد خوابیدم و خواب مار دیدم ، ترسناک بود . بیدار که شدم به مادرم تلفن کردم و خوابم را برای ایشان تعریف کردم ، چند سوال پرسیدند . من خواستم از نتیجه و این که این خواب چه معنای دارد مطلع شوم مادرم به من هیمن را گفتند که مار می تواند مال و ثروت باشد می تواند دشمن باشد . و در آخر هم گفتند خودم برایت صدقه می دهم .



۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

قدرت

 قدرت این است که ، هیچ چیزی نتواند جلوت را بگیرد .


۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

حسین پناهی

حسین پناهی : (( به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد ))
.  
.
.
.
.
.
.
.
.
این جمله را که می خوانید ، می توانید به مادرتان نگاه نکنید یه اگر کنارش نیستید به او تلفن نکنید ؟ 
 روحش شا ، یادش گرامی .

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

فقط علم صحیح است .

خیلی از ما ، منظورم از ما همه آدم ها است یک اشتباه خیلی بزرگ می کنیم و وقتی به نتیجه دل خواه نمی رسیم  ناراضی هستیم و حسی می یاد که ما رو شاید زجر بده . چون اصل این فکر اشتباه بود و حتی اگر به نتیجه دل خواه هم می رسیدم باز هم تفاوتی نداشت ، یعنی اتفاق خاصی نمی افتاد و اون خوشحالی هم کاملاً بی ارزش ، چون هیچ چیز خواصی پشتش نیست .
اشتباه ما این است که فکر می کنیم برای هر کاری که زور بزنیم تلاش کنیم وقت بزاریم  ، حتماً کار با ارزشی است . در صورتی که این طور نیست هر کاری با ارزش نیست  و در واقع کاری که پشتش فکر باشه فکر درست  و مفید ، این کار رو میشه گفت با ارزش و یاید از نتیجه مفید این کار خوشحال بود .
در واقع نظر من این است که فقط کار علمی و با حساب و کتاب ارزش واقعی داره .
مثال می زنم که قبل از همه در مورد خودم حرف زده باشم وخدای نکرده باعث ناراحتی کسی نشم ، اول از همه این که من ادعای هنرمند بودن ندارم .  کارم من سینما و عکاسی و با هنر سرو کار دارم ولی واقعاً اگر علم نبود ما می تونستیم دوربین  داشته باشیم سینما رو داشته باشیم و این همه پیشرفت ؟
به موبایل ،  هواپیما ، ماشین ،  کامپیوتر و همه چیزهای اطراف نگاه کنید !

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

تلویزیون

بیرون بودم کارم رو انجام دادم و برگشتم خونه ، خسته نبودم اما حس این بود که بشینم روی مبل جلو  تلویزیون  و پاهام رو دراز کنم روی میز یه و تلویزیون ببینم .
 تلویزیون رو روشن کردم  ، مجری که به تظر حدود 15 کیلو اضافه وزن داشت صحبت می کرد البته صحبت که نه در واقع نصیحت می کرد که ورزش کنید ، ورزش خوبه از این جور حرف ها .
کانال رو عوض کردم یک خانم که صدای بسیار گوش خراشی داشت مشغل نصیحت بودند که قبل و بعد از غذا چه کارهای بکنید و چه کارهای نکنید ، چای نخورید ، دراز نکشید ، میوه نخورید از این جور حرفها ...
کانال رو عوض کردم یه برنامه سیاسی بود یک مرد میان سال با ظاهری بسیار نچسب داشت مسال سیاسی یک هفته اخیر دنیا رو برسی می کرد و توضیح می داد ...
کانال رو عوض کردم این برنامه رو چند دقیقه نگاه کردم ، در مورد ازدواج و روابط زن و شوی و این جور چیزها بود ، تعجب نکنید دورغ هم نمی گم واقعاً چند دقیقه نگاه کردم برام جالب بود مثل یک برنامه طنز بود ، خوب که خندیدم کانال رو عوض کردم ...
خلاصه به همین ترتیب همه کانال ها رو دیدم و از کارم پشیمون شدم بعد به عادل فردوسی پور فکر کردم  و گفتم آفرین به تو مرد که با توج به همه شرایط برنامه به خوبی و نود رو می سازی  واقعاً در کار خودت بهترین هستی .

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

راه

این راه  می رود یه...



نور





باز هم کلاغ

  کاش من هم کلاغ بودم !

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

اندوه

در مورد اندوه چی فکر می کنید ؟
و چه وقتهای اندوهگین یا نا امید می شوید ؟
من شک ندارم که اندوه راه حل هی چیزی نیست ، اما یک وقتهایی هم راهی جز اندوه نمی ماند ولی این جور وقتها هم نیاید اندوهگین بود . 

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

تدوین !

وقتی یک نفر برایمان مهمترین می شود .
منظورم عشق نیست ، حرفم فراتر از اینهاست ، شاید بشود گفت اسطوره اما نه ! از این هم بالاتر .
یک نفر که فکر می کنی همه کارهایش درست است ، اشتباه نمی کند . کارهایش را با فکر انجام می دهد ، از مغرش خوب استفاده می کند و فکر کردن را بلد است . همه حرکتهایش تایید است . حتی در تنهای خودمان هم حاضر نیستیم قبول کنیم که این شخصیت هم ممکن است اشتباه کند . حرکت بد یا اشتباه برای او مثل محال است و غیر ممکن .
همه چیز خوب است تا زمانی که یک اتفاقی می افتد ، زمانی که او کاری می کند که جایی هیچ توجی نمی گذارد . نمی شود دفاع کرد ، نمی توانیم خودمان را راضی کنیم ، غصه می خوری و شاید نتوانی جلو بغضت را بگیری و اشک هم بریزی ، اما دیگر فایده ای ندارد و کار از کار گذشته . با خودمان می گویم :
تو چرا مرد ؟
تو که کارت درست بود .
تو که اشتباه نمی کردی .
تو که ستاره دار بودی .
تو چرا ؟
فکر می کنم از آن به بعد دیگر زندگی معنایی ندارد ، قشنگ نیست .
کاش می شد زندگیمان را آن طور که دوست داریم تدوین کنیم .
کات