پنجره اتاق رو باز کردم دراز کشیدم روی تخت ، یک آباژور که کامپ زرد کم رنگی داره گوشه اتاق روشنه و نوری که ازش خارج میشه یه نیم دایره رو روی دیوار ساخته .
به سقف نگاه می کردم ، احساس کردم دست و پام شل شده پتو رو کشیدم رو سرم تا مثلاً پشه اذیت نکنه اما این فقط بهونه بود تا یه جوری بغض رو از خودم پنهان کنم.
احساس می کنم به هیچی نمی رسم چون آرزوهای من رو فقط توی قصه ها می شه پیدا کرد ، این عذابم میده .
خوابیدم و خواب دیدم تنها توی یه جاده خیلی طولانی تنها رانندگی میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر