۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

از زنگ انشاء فرار کرده بودم ، مسیر مدرسه تا خانه را پیاده می رفتم تا زود نرسم. اواخر آبان ماه بود و خیابان ها خلوت هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودم که آن طرف پیاده رو چشمم به یک کبوتر که گوشه دیوار نشسته بود افتاد...
کمی برگشتم تا از مسیری که در میدان دیدش نباشم نزدیثک شوم، آرام آرام جلو رفتم، هنوز که متوجه نشده -- یک قدم مانده - در یک لحظه به طرفش پریدم که توانستم با دو دست بگیرمش اما این کار باعث شد کتابهایم بریزد و کتاب دینی با خودکار قرمزم را آب جوی ببرد.
قبل از اینکه به پرنده دستم نگاه کنم ضربان قلبش را حس کردم، چقدر سریع می زد، بوق ماشینی من را به خودم آورد. دیدیم یک کبوتری گرفتم که گلویش را قبلا" تیری پاره کرده، مشخص بود که حیوان بیچاره چند روز است نتوانست چیزی ، حتی آب بخورد.
بعد از این صحنه گذاشتمش سر جای اولش وسایلم جمع کردم و فرار. کمی که دور شدم با خودم گفتم این حیوان که آخرش میمره و تا آن موقع هم عزاب میکشه پس کمکش کنم.
دوباره برگشتم، تکان نخورده بود---- نفهمیدم کی سرش را کندم
و این اتفاق بزرگترین مشکل مرا درست کرد که کارم درست بوده یا نه 

هیچ نظری موجود نیست: