۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

توان یا آرزو ؟

شما چطور هستید ؟
به اندازه آرزوهایتان تلاش می کنید ؟
یا به قد تلاشهایتان آرزو می کنید ؟

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

پدر



قد من 183سانتی متر است و چند سانتی از قد پدرم بزرگتر است ، اما من هنوزم که کنار بابام می ایستم و با او نگاه می کنم از پایین به پدرم نگاه می کنم ، به خوبی احساس می کنم حتی قدم از بابام کوچیکتر ، وقتی به پدرم نگاه می کنم لذت می برم احساس غرور دارم و شاد می شوم که چنین است .
پدرم چیزهای به من یاد داد که هیچ جایی نمیشه یادشون گرفت ، تو هیچ کتابی نوشته نشده و هیچ جا نیست .
از پدرم یاد گرفتم که مرد بی هنر یه هیچ دردی نمی خورد ، مردانگی را یادگرفتم و فهمیدم چطور باید عاشق بود ، زندگی را لمس کردم و رفاه را و سختی را و گرسنگی را درک کردم .
رفاه خوب است اما خوشبختی نیست ، به نظر من افرادی که تمام سختی ، فشار و گرسنگی را نفهمند نمی توانند از زندگی لذت واقعی ببردند .
پدرم به من یاد داد همیشه با سرعت به جلو رفتم خوب نیست ، باید اطرافت رو نگاه کنی ، باید همه رو ببینی و و اگر احساس کردی می توانی دستی را بگیری دریغ نکنی ، نباید فقط ستون باشی نه فقط سقف .
بابام فلسفۀ برادری را به من آموخت .
دستانش را می بوسم و همیشه مدیون او هستم .



۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

کلاغ





بی





نفشه جهان


لازم است در مورد این عکس چند توضیح بنویسم :
اول این که این عکس دست کاری شده نیست و از برنامه های مثل فتوشاپ اشتفاده 
نشده است .
دوم این که این عکس را به عمد اور گرفتم ، که برای خودم یک تکنیک است و در بعضی مواقع مانند این عکس به حس و زیبایی عکس کمک می کند .

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

اتاق من



چراق خاموش بود ، اتاق نسبتاً تاریک .دراز کشیده بودم و با خودم فکر میکردم . صدای مرحوم خسرو شکیبایی را می شنیدم که شعرهای سهراب را دکلمه می کرد . صدای جذاب و شعرهای بی نظیر سهراب
آب را گل نکنیم...
خیلی قشنگ بود ، احساس کردم صدای شکیبایی غم دارد ، صدا را می شنیدم و با خودم فکر می کردم .
پرده کشیده بود و نور زیادی نبود اما می شد دید ، یک تاریکی نسبی ، خیره شدم به لوستری که لامپ خاموش وسط آن قرار داشت .
احساس کردم باران می بارد ، صدای شکیبایی همچنان شنیده می شد . چند بار تصمیم گرفتم که از پنجره بیرون را نگاه کنم و مطمئن شوم که بارام می بارد . تنبلی کردم و بلند نشدم ، اما یک دفعه هوس کردم باران را ببینم ، پنجره را باز کردم بیرون رانگاه کردم زمین خیس بود ، دقت کردم باران نمی بارید اما هوا ابری بود ، باران نباریده بود اما زمین خیس بود ، کناره خانه من یک هتل است . زمین خیس بود چون جلوهتل را آب پاشی کرده بودند .
من اول که دیدم خوشحال شدم که باران می بارد چون احساسم هم همین طور بود ، اما باران نبود زمین را آب پاشی کرده بودند .
پنجره را بستم دوباره دراز کشیدم .
صدای شکیبایی را هنوز می شنیدم ، اما باران نمی بارید .
همیشه همین طور است .

گاهی اندیشم...


گاهی اندیشم که شاید سنگ حق دارد؟

باز گویم :نه بی شک آتش و باران

من دگر خوابم می آید خسته ام پیرم

آه کی این خفته یاران را توانم دید بیداران ؟

با دم نمناک سردت ای نسیم صبح بیداری

چشم مستان مرا بیدار کن رفتند هشیاران



۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

راز

و چه احمقانه است
رازی را
که همه می دانند . 

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

پارتیزان

همیشه فکر می کردم از هرچیزی بترسی  همان می شود ، همان سرت می آید .
حالا مطمئن هستم که همین طور است .
هر وقت دل به دریا زدم و طغیان کردم به هدفم رسیدم . اما هر وقت ترسیدم هیچ به هیچ چیزی نرسیدم و فقط یک مشت حسرت و قصه گیرم آمد .
حالا هیچ شکی ندارم طغیان نتیجه می دهد ، باید پارتیزان بود و دل را به دریا زد . نمونه کامل همچین آدمی چگوارا است ، بله دکتر چه ، یک پارتیزان بود که طغیان کرد و به هدف خودش رسید . خیلی های دیگر هم همین طور بودند . به نظر من حتی انینشتن هم روح پارتیزانی داشت .
اشتباه نکنید خودم را یا این ابر انسانها مقایسه نمی کنم چون معتقدم نه من و نه هیچ انسان دیگری  می تواند مثل این آدم ها باشد ولی چیزی که مسلم است این است که آنها راهشان را درست رفتند و به چیزی هم که می خواستند رسیدند .
راهی جز این نیست پارتیزانی و طغیان گری . 

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

ما آزادیم !


مطلبی رو که من می خوام بنویسم و شما هم اگر مایل بودید و تا آخر خواندید را همه ما تجربه کرده ای ، شاید به دفعات خیلی زیاد .


شما می دانید که ما آزاد هستیم ، شک ندارم که تعجب کردید کنجکاو شدید که منظوره من از آزادی چیست .


دوست ندارم از محیط های که شاید نوشتن در موردش جالب نباشد مطلبی بنویسم ، اما برای بیان منظورم چاره ای نیست .


بله ما آزادیم .


توی دانشگاه


توی مسجد


توی بیمارستان


توی پارک


توی جاده


و خیلی جاهای دیگه ...


حتماً پیش آمده که از توالت عمومی استفاده کنید ، دقیقا جای که ما احساس آزادی می کنیم . وقتی که آدم وارد توالت عمومی میشه می تونه کلی مطلب بخونه ، کلی اسم ، کلی شماره تلفن ، کلی شعار و خیلی چیزهای دیگه که هر کس بسته به ذهنیت خودش روی درو دیوار نوشته . مکانی برای بیان نظر ، معرفی شخصیت ، حتی دوست یابی ، خوندن شعرهای جدید و کلی مطلب دیگه . بله ما آزادیم دستان ، آزادیم .


حتماً شما هم مثل من برای شاید هزارمین بار قصه خوردید از روزگاری که داریم ، به فکر فرو رفتید از تحقیری که می شویم و ...


سکوت همیشه چاره ساز نیست .


من رو ببخشید اگر صحنه ای زشت و کثیف رو توی ذهنتون آوردم .







۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

شاید


بعضی صحنه ها رو می بینیم اما هرگز نمی تونیم فراموشش کنیم ، یا بعضی اتفاقات رو ، بعضی از تصویرهای که می بینیم رو نمی شه فراموش کرد .
حتی بعضی از موسیقی های رو که فقط برای یک بار می شنویم ، ریتمش توی ذهنم می مونه یا اگه شعری هم داشته باشه که خواننده می خونه ، شعرو با یک بار گوش کردن توی ذهن داریم و می گیم دل نشیم بود .
این حس می تونه برای یک عکس یا یک فیلم باشه .
چیزهای شاید در نگاه اول مهم نباشد ولی چنان توی ذهن ثبت می شه که هرگز پاک نمیشه .
ولی بین همه این موارد یه چیزی هست که به همه تفاوت داره ، یه آدم ، بله ما نمیتونیم بعضی از آدمها رو از ذهن پاک کنیم چه خوب باشند چه بد . مثلاً مادر ، ما مادر و تصویرها و خاطرات که از مادر داریم رو هرگز پاک کنیم و شاید وقتی دل تنگ می شیم اگه دور باشیم از این حس این قدرت رو داره که ما رو وادار به به بعض کنه و حتی اشک رو توی چشم ما جمع کنه .
و شاید همین باشد عشق ...