۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

من

به اندازه ای احساس خستگی ، کسلی و غم دارم که خودم را دور از بهترینهای زندگی ام می دانم . دلم برای نوازشهای عاشقانه مادرم ، ذره ای خنده از درون و خیلی چیزهای دیگر تنگ شده است . روح طغیان در درون من مرده ، شاید ترس جای آن را گرفته است . اما نمی دانم ترس از چه چیزی .

قلبم این قدر محکم می تپد که با هر ضربان آن تمام بدنم تکان می خورد و به خوبی می توانم ضربانش را حس کنم .


شاید به سختی و با مبارزه جلو اشک ریختن را گرفتم فقط به خاطری تصوری که از مرد بودم دارم . اما غم تمام وجودم را گرفته و رهایم نمی کند .




۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

من امروز مردم !

شنبه 21 شهریور 1388 من مردم .
نفس می کشم اما مردم .
چنان دلم گرفته که اگر صد سال هم گریه کنم حتی زره ای از بعضی که دارم کم نمی شود .
کم نیاوردم کاری نمی توانم بکنم ، هیچ کس نمی تواند کاری کند .
حالا تفاوت من با کسانی که می میرند و رویشان خروارها خاک می ریزند این است من نفس می کشم ولی آنها نمی توانند نفس بکشند برای همین هم رویشان خاک می ریزند . کاش روی من هم خاک می ریختند همین امشب یا فردا ، کاش نمی توانستم نفس بکشم .
حتی چشمان من هم جایی را نمی بینند نه نوری نه جسمی نه راهی ، دلیل این که به درو دیوار برخورد نمی کنم این است که مسیرهای تکراری را می روم و به چشم نیازی ندارم .
امروز روحم ، شخصیتم ، آرزوهایم ، جایگاهم ، جوانی ام ، افکارم و هر چیزی به جز جسمم از بین رفت له شد . فقط جسمم زنده است که هیچ علاقه ای به این ندارم ، می خواهم نابودش کنم همین جسم هم که برایم مانده می خواهم نابودش کنم چون هیچ علاقه ای به زندگی ندارم ، آرزویی ندارم امیدی هم نیست . برایم دعا کنید آرزو کنید که بتوانم خودم و همه را راحت کنم . اگر برایتان مهم هستم اگر دوستم دارید این تنها راه نجات من است کاری کنید که بتوانم ، واقعا همین را می خواهم .
خواهش می کنم نگویید این قدر تاریک و سیاه فکر نکن این قدر منفی ننویس این ها را نگوید که واقعیت ندارد و من را عذاب می دهد ، فقط کمکم کنید تا بروم به ابد به جایی که زود فراموش شوم و این قدر زجر نکشم .