۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

کوچه باریک

تصویری دارم توی ذهنم از یک کوچه ، کوچه باریک اسم بدی نیست براش .این تصویر فقط ذهنی و تا حالا اون رو در واقعیت ندیدم ، خیلی دلم می خواد که یه روز این کوچه رو ببینم و ازش عکس بگیرم . تصور می کنم اونجا می تونه اتفاقات خیلی خوبی بیافته . اگر نقاش خوبی بودم حتما این تصویر رو می کشیدم . اما من نقاشی بلد نیستم عکاسی بلدم وباید صبر کنم تا ببینم و عکس بگیرم

فکر

چه چیزی آرزوهای آدم رو شکل میده ؟
نداشته هاش
فکرش
ارادش
توانش
انگیزه هاش
فکر می کنم که آرزو داشتن هم یک ضعف یک عیبه . ادم باید به افکارش ایمان داشته باشه . این حرف رو میزنم چون معتقدم ایمان داشتن حتی به افکار اشتباه خیلی مفیده و از ارزو داشتن خیلی بیشتر کمک میکنه . فکر آدم رو به جلو میبره همیشه ، اما آرزو بعضی وقتها انرژی میگیره . هدف باید مشخص باشه باید

پدر

چقدر این جمله ها قشنگه : از بیخ بوته ، از پشت کوه
عجب ارزشی داره پدر .
پدر

جدل

برای ایجاد یک جدل فقط دو احمق لازم است.
بدون شک
اگر زبان همه انسانها یکی بود ، ثروتشان یک اندازه بود ، رنگشان یک جور بود .
چه اتفاقی می افتاد ؟
چه اتفاقاتی نمی افتاد ؟

انسان

اگر کدام را از انسان بگیرند ، نابود می شود ؟
برادر
مادر
عشق
نور
اعتماد به نفس
...؟
کدام را ؟

شانس ، انرژی ، طبیعت ، عقل

با شانس می شه موفق شد با انرژی ، کاره طبیعت یا آدم باید از عقل خودش استفاده کنه .
اگر شانس پس عقل به چه دردی می خوره . اگه انرژی پس چرا همه کسایی که انرژی دارند خوب نیستند . اگر طبیعت چرا برای همه یک سان نیست . احتمال عقل بیشتره چون همه عقل ندارند ولی آدمهای موفق همه عقل دارند و حتما این جمله درسته (ذره ای خرد آرامش ابدیست)
هم سوال زیاده هم مجهول . هیچ کس نیست که از همه چیزراضی باشه مگر کسی که همه چیزرو یک چیز بدونه ، برادر ، مادر ، عشق یا خیلی چیزهای دیگه.
خوشا به حال پرنده ها - نه - خوشا به حال دیوانه های مطلق

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

هر وقتي امكان داره در يك جايي قفل بشه ، اين مهم نيست ، مهم اينه كه تو كدام طرف در باشي
اوایل شب بود، در یک جاده خلوت از صندلی جلو اتوبوسی که در آن نشسته بودم خطهای روی آسفالت را زیر نور چراغ ماشین هماهنگ با ترانه ای که راننده گوش می داد نگاه می کردم حتی صدای گریه بچه ای که گاهی از صندلی های آخر بلند می شد تاثیری بر این یک نواختی نداشت . نمی دانم چند نفر مثل من به انتهای این سفر فکر می کردند دوست داشتم بخوابم تا حداقل چشمم به <سلام > روی آینه که چند ساعتی بود عزابم می داد نیفتد
داشتم تصمیم می گرفتم که چشمانم را ببندم که از دور در تاریکی به نظرم رسید که یک نفر کنار جاده دست تکان می دهد راننده برایش بوقی زد و جلوتر که برای یک نفر پیاده مسافت زیادی هم بود نگه داشت اما یک جوان روستایی با ساک کهنه ای که خالی به نظر می رسید خیلی زود نفس زنان در اتوبوس را باز کرد ، هوای سرد شبهای پاییز وگونه های سرخ جوان روستایی راه مانده را برایم خیلی بیشتر کرد
از شروع حرکت مجدد اتوبوس زیاد نمی گذشت و در حالی که به دلایل سفر این روستایی در این موقع از شب چه خوب وچه بد فکر می کردم صدای عجیبی ازعقب ماشین بلند شد ، سرعتمان کم شد و در تاریکی شب بدون هیچ نوری وسط بیابان ، کنار جاده ماندیم
ماشین بد جوری خراب شده بود اینرا از عصبانیت راننده و برخوردش با شاگردش می شد تشخیص داد
من هم مثل بعضی از مسافرها با وجود سردی هوا پیاده شدم بعد از چند دقیقه ای شاگرد راننده دو تا لاستیک کهنه یکی دورتر و یکی کنار ماشین آتش زد و ما کنار آتش به تعمیرات نگاه می کردیم جوان روستایی با ساکش پیاده شده و کنار من با کنجکاوی بیشتری به همه چیز نگاه می کند
یکی از مسافرین که مردی میانسالی بود سعی می کرد کمک کند وچند بار از راننده پرسید که چقدر طول می کشد تا درست شود راننده که اعصابش یه هم ریخته بود با عصبانیت جواب داد < چه می دونم> و این برخورد باعث شد تا همسفر ما کمی عقبتر بیاید شیشه اتوبوس باز شد و دختر زیبایی که حرکت نور آتش زیبا ترش کرده پدرش را که همان همسفر ماست را صدا می زند تا به او لباس گرمی بدهد ، همه برای چند لحظه به او نگاه کردند اما نگاه جوان روستایی انگار قفل شده واین را دختر هم از آنطرف شیشه فهمید و چند دعفه جواب نگاهش را داد خوشبختانه سر صدای راننده و شاگردش مانع از این شد که کسی متوجه شود
این سفر از حالت عادی و خسته کننده برایم خارج شده ونگاه من ، نگاه سوم آن چیزی را که بین آن دو نگاه می گذشت را از بیرون می بیند آنقـدر قشنگ که دوست ندارم این اتوبوس هرگز درست شود از پاکی که میبینم لذت می برم و از دیدن عشق کیف می کنم
حالا کمی دورتر از آتش و گرمایش نشسته ام واز تاریکی به سنی که در آن بهترینٍ عشقبازی ها جریان دارد نگاه می کنم و ناامیدی راننده خیالم را راحتتر می کند
.....
از دور روشنی چراغ ماشینی نظر همه را جلب کرد از همه بیشتر آن مردی که عجله داشت خوشحال شد (پدر دختر) تا این حد که برایش دست تکان داد اتفاقا آن هم اتوبوس بود ، کمی جلوتر نگه داشت در فاصله ای که شاگردش آمد تا از اتفاقی که برای همکارانشان افتاده سر در آورد مرد عجول دوید و با راننده اتوبوس جدید چیزی گفت و بعد به حالت دویدن برگشت پیش خانواده اش و بعد از چند لحظه همگی با وسایل از ماشین پیاده شدند 
مسافرهای دیگر هم می خواستند این کار را بکنند و با اتوبوس جدید بروند اما آنجا فقط برای سه نفر جا بود، آن مرد ، زن و دخترش راننده ما هم برای آوردن کمک با آنها رفت
به همین سادگی 
جوان روستایی مثل من حالا دیگر طاقت سرما را نداشت . ما سوار ماشین خراب شدیم باید تا صبح منتظر بمانیم اینرا شاگرد راننده گفت
همه جا ساکت بود وتاریک برای همین نفهمیدم جوان روستایی کدام صندلی نشست و چه حالی دارد
صبح که از خواب بیدار شدم چند تعمیر کار مشغول درست کردن ماشین بودند، حالا روز بود و می توانستم آن روستایی را ببیـنم
اما او رفته بود  

دو ماشین را در نظر بگیرید که با سرعـتهای متفاوت به طرف هم حرکت می کنند پس آنها با سرعتی معادل مجموع سرعتشان به هم نزدیک می شوند تا اینکه به کنار هم می رسند و بعـد از آن با همان سرعتی که به هم نزدیک می شدند از هم دور می شوند
وحالا دو ماشین را که با سرعـتهای متفاوت به یک سمت حرکت می کنند را در نظر بگیرید . آن که سریعـتر می رود اگر عقب باشد با سرعتی معادل تفاضل سرعت دو ماشین به آن که آرام حرکت می کند نزدیک می شود تا این که به کنار هم می رسند و بعـد از او دور می شود اما این دور شدن با دور شدن آن دو ماشینی که حرکتشان در یک جهت نبود فرق می کند چون در آن حالت هر دو از هم دور می شد ند ولی در این حالت فقط آن ماشینی که سریع می رود دور می شود وآن یکی که عقب مانده و آرام می رود باز هم در حال نزدیک شدن به دیگر است

از زنگ انشاء فرار کرده بودم ، مسیر مدرسه تا خانه را پیاده می رفتم تا زود نرسم. اواخر آبان ماه بود و خیابان ها خلوت هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودم که آن طرف پیاده رو چشمم به یک کبوتر که گوشه دیوار نشسته بود افتاد...
کمی برگشتم تا از مسیری که در میدان دیدش نباشم نزدیثک شوم، آرام آرام جلو رفتم، هنوز که متوجه نشده -- یک قدم مانده - در یک لحظه به طرفش پریدم که توانستم با دو دست بگیرمش اما این کار باعث شد کتابهایم بریزد و کتاب دینی با خودکار قرمزم را آب جوی ببرد.
قبل از اینکه به پرنده دستم نگاه کنم ضربان قلبش را حس کردم، چقدر سریع می زد، بوق ماشینی من را به خودم آورد. دیدیم یک کبوتری گرفتم که گلویش را قبلا" تیری پاره کرده، مشخص بود که حیوان بیچاره چند روز است نتوانست چیزی ، حتی آب بخورد.
بعد از این صحنه گذاشتمش سر جای اولش وسایلم جمع کردم و فرار. کمی که دور شدم با خودم گفتم این حیوان که آخرش میمره و تا آن موقع هم عزاب میکشه پس کمکش کنم.
دوباره برگشتم، تکان نخورده بود---- نفهمیدم کی سرش را کندم
و این اتفاق بزرگترین مشکل مرا درست کرد که کارم درست بوده یا نه 

دائما" احساس می کنم که فرصت زیادی ندارم ولی نمی دانم چرا هیچ عجله ای هم ندارم
چند وقت پیش رفتم یک تفنگ خریدم و تا الان فقط باهاش هدفهای مختلف را نشانه رفته ام چون تیری ندارد 
یا این تفنگ مثل منٍ یا من مثل این تفنگ 







اولین روز بهار 1388