۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

اوایل شب بود، در یک جاده خلوت از صندلی جلو اتوبوسی که در آن نشسته بودم خطهای روی آسفالت را زیر نور چراغ ماشین هماهنگ با ترانه ای که راننده گوش می داد نگاه می کردم حتی صدای گریه بچه ای که گاهی از صندلی های آخر بلند می شد تاثیری بر این یک نواختی نداشت . نمی دانم چند نفر مثل من به انتهای این سفر فکر می کردند دوست داشتم بخوابم تا حداقل چشمم به <سلام > روی آینه که چند ساعتی بود عزابم می داد نیفتد
داشتم تصمیم می گرفتم که چشمانم را ببندم که از دور در تاریکی به نظرم رسید که یک نفر کنار جاده دست تکان می دهد راننده برایش بوقی زد و جلوتر که برای یک نفر پیاده مسافت زیادی هم بود نگه داشت اما یک جوان روستایی با ساک کهنه ای که خالی به نظر می رسید خیلی زود نفس زنان در اتوبوس را باز کرد ، هوای سرد شبهای پاییز وگونه های سرخ جوان روستایی راه مانده را برایم خیلی بیشتر کرد
از شروع حرکت مجدد اتوبوس زیاد نمی گذشت و در حالی که به دلایل سفر این روستایی در این موقع از شب چه خوب وچه بد فکر می کردم صدای عجیبی ازعقب ماشین بلند شد ، سرعتمان کم شد و در تاریکی شب بدون هیچ نوری وسط بیابان ، کنار جاده ماندیم
ماشین بد جوری خراب شده بود اینرا از عصبانیت راننده و برخوردش با شاگردش می شد تشخیص داد
من هم مثل بعضی از مسافرها با وجود سردی هوا پیاده شدم بعد از چند دقیقه ای شاگرد راننده دو تا لاستیک کهنه یکی دورتر و یکی کنار ماشین آتش زد و ما کنار آتش به تعمیرات نگاه می کردیم جوان روستایی با ساکش پیاده شده و کنار من با کنجکاوی بیشتری به همه چیز نگاه می کند
یکی از مسافرین که مردی میانسالی بود سعی می کرد کمک کند وچند بار از راننده پرسید که چقدر طول می کشد تا درست شود راننده که اعصابش یه هم ریخته بود با عصبانیت جواب داد < چه می دونم> و این برخورد باعث شد تا همسفر ما کمی عقبتر بیاید شیشه اتوبوس باز شد و دختر زیبایی که حرکت نور آتش زیبا ترش کرده پدرش را که همان همسفر ماست را صدا می زند تا به او لباس گرمی بدهد ، همه برای چند لحظه به او نگاه کردند اما نگاه جوان روستایی انگار قفل شده واین را دختر هم از آنطرف شیشه فهمید و چند دعفه جواب نگاهش را داد خوشبختانه سر صدای راننده و شاگردش مانع از این شد که کسی متوجه شود
این سفر از حالت عادی و خسته کننده برایم خارج شده ونگاه من ، نگاه سوم آن چیزی را که بین آن دو نگاه می گذشت را از بیرون می بیند آنقـدر قشنگ که دوست ندارم این اتوبوس هرگز درست شود از پاکی که میبینم لذت می برم و از دیدن عشق کیف می کنم
حالا کمی دورتر از آتش و گرمایش نشسته ام واز تاریکی به سنی که در آن بهترینٍ عشقبازی ها جریان دارد نگاه می کنم و ناامیدی راننده خیالم را راحتتر می کند
.....
از دور روشنی چراغ ماشینی نظر همه را جلب کرد از همه بیشتر آن مردی که عجله داشت خوشحال شد (پدر دختر) تا این حد که برایش دست تکان داد اتفاقا آن هم اتوبوس بود ، کمی جلوتر نگه داشت در فاصله ای که شاگردش آمد تا از اتفاقی که برای همکارانشان افتاده سر در آورد مرد عجول دوید و با راننده اتوبوس جدید چیزی گفت و بعد به حالت دویدن برگشت پیش خانواده اش و بعد از چند لحظه همگی با وسایل از ماشین پیاده شدند 
مسافرهای دیگر هم می خواستند این کار را بکنند و با اتوبوس جدید بروند اما آنجا فقط برای سه نفر جا بود، آن مرد ، زن و دخترش راننده ما هم برای آوردن کمک با آنها رفت
به همین سادگی 
جوان روستایی مثل من حالا دیگر طاقت سرما را نداشت . ما سوار ماشین خراب شدیم باید تا صبح منتظر بمانیم اینرا شاگرد راننده گفت
همه جا ساکت بود وتاریک برای همین نفهمیدم جوان روستایی کدام صندلی نشست و چه حالی دارد
صبح که از خواب بیدار شدم چند تعمیر کار مشغول درست کردن ماشین بودند، حالا روز بود و می توانستم آن روستایی را ببیـنم
اما او رفته بود  

هیچ نظری موجود نیست: