۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

من

به اندازه ای احساس خستگی ، کسلی و غم دارم که خودم را دور از بهترینهای زندگی ام می دانم . دلم برای نوازشهای عاشقانه مادرم ، ذره ای خنده از درون و خیلی چیزهای دیگر تنگ شده است . روح طغیان در درون من مرده ، شاید ترس جای آن را گرفته است . اما نمی دانم ترس از چه چیزی .

قلبم این قدر محکم می تپد که با هر ضربان آن تمام بدنم تکان می خورد و به خوبی می توانم ضربانش را حس کنم .


شاید به سختی و با مبارزه جلو اشک ریختن را گرفتم فقط به خاطری تصوری که از مرد بودم دارم . اما غم تمام وجودم را گرفته و رهایم نمی کند .

هیچ نظری موجود نیست: