۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

اتاق من



چراق خاموش بود ، اتاق نسبتاً تاریک .دراز کشیده بودم و با خودم فکر میکردم . صدای مرحوم خسرو شکیبایی را می شنیدم که شعرهای سهراب را دکلمه می کرد . صدای جذاب و شعرهای بی نظیر سهراب
آب را گل نکنیم...
خیلی قشنگ بود ، احساس کردم صدای شکیبایی غم دارد ، صدا را می شنیدم و با خودم فکر می کردم .
پرده کشیده بود و نور زیادی نبود اما می شد دید ، یک تاریکی نسبی ، خیره شدم به لوستری که لامپ خاموش وسط آن قرار داشت .
احساس کردم باران می بارد ، صدای شکیبایی همچنان شنیده می شد . چند بار تصمیم گرفتم که از پنجره بیرون را نگاه کنم و مطمئن شوم که بارام می بارد . تنبلی کردم و بلند نشدم ، اما یک دفعه هوس کردم باران را ببینم ، پنجره را باز کردم بیرون رانگاه کردم زمین خیس بود ، دقت کردم باران نمی بارید اما هوا ابری بود ، باران نباریده بود اما زمین خیس بود ، کناره خانه من یک هتل است . زمین خیس بود چون جلوهتل را آب پاشی کرده بودند .
من اول که دیدم خوشحال شدم که باران می بارد چون احساسم هم همین طور بود ، اما باران نبود زمین را آب پاشی کرده بودند .
پنجره را بستم دوباره دراز کشیدم .
صدای شکیبایی را هنوز می شنیدم ، اما باران نمی بارید .
همیشه همین طور است .

هیچ نظری موجود نیست: