۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

مرگ

مرگ
به مرگ زیاد فکر می کنم ، سالهاست که تقریبا هر روز اما اخیرا بیشتر . به قبرم به کفنم به تابوتم و به همه کسانی که خبر مرگ من را می شوند به همه اینها فکر می کنم .
چیزی که همیشه در فکرم ثابت بوده این است که من کمتر از 40 سال عمر می کنم ، این را باور دارم و برای همین برنامه ریزی که برای زندگی دارم 40 ساله است می خواهم تا قبل از 40 سالگی به همه آرزوهایم برسم . در بعضی موارد از برنامه هایم جلو هستم در بعضی موارد عقب که این من را نگران می کند چون باید به تمام چیزهای که فکر می کنم برسم و نگران این هستم که نکند به اندازه کافی زمان نداشته باشم ، بعضی وقتها هم جلو آرزو کردنم را می گیرم این طور خیالم راحت تر است .
به مادرم ، پدرم ، برادرانم و خواهرم فکر می کنم که چه حالی خواهند داشت وقتی می بینند که من را میان یک پارچه سفید می گذارند توی قبر سنگی روی سرم خروارها خاک روی بدنم ، این بیشتر از همه چیز عزابم می دهد ، آنها می تواند بعد از دیدن این صحنه زندگی کنند . صورت و حال تک تکشان را می توانم تصور کنم .
روی سنگ قبر من چه خواهند نوشت ؟

هیچ نظری موجود نیست: